دلم میخواست بروم.تو ترسهای من را میدانستی. عمیق ترین ترسهای من ، همان حفرههایی بودند که با تو پُر شده بود.دلم میخواست این لحظه میان بلوار دریا نشسته بودم. زمانهایی بود که تو ، آن جا منتظرم مینشستی. تمام چهارشنبهها.دلم مستی میخواهد. پاییز نصفه نیمه در رفت و آمد است.دلت برایم تنگ شده است؟ترسهایم زیاد است.خیلی زیاد و خودم از پس خودم بر نمیآیم. خنده دار نیست؟ حالا که طلوعها به پایان رسیده اند یک عکس از غروب ساعی برایم بفرست.
ترسی که نمیدانم چرا! بازدید : 190
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 21:38