loading...

تیتان

من بزرگترین قَمَرِ زُحَل بودم!

بازدید : 400
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 23:37

خودم را پنهان کرده ام در تو.برایت نوشته بودم برای تست به بیمارستان رفته بودم؟ توی حیاط ایستاده بودم. آفتاب من را میسوزاند و سایه تنم را میلرزاند. مدام جابه جا میشدم تا به تعادل برسم. یکهو یک پسر بیست و هفت یا بیست و هشت ساله با داد و هوار از داخل بیمارستان به حیاط دویید و دکترها دنبالش بودند. نمیدانستم از کجا می‌آید. سالم بود. یعنی آن وقتی که پشت من در صف صندوق ایستاده بود لبخند میزد و با پسری که کنارش بود شوخی می‌کرد. حتما توهم فکر میکنی خب چه مرگش شده بود؟ من هم هنوز نفهمیده بودم. گاردها دورش را گرفته بودند و او فقط داد میزد که اگر دیوانه است یک نامه به او بدهند و لازم نیست آنقدر سرنگ در تنش فرو کنند. حقیقتش من هنوز منگ بودم و نفهمیده بودم چه خبر است. کمی‌ترسیده بودم و سعی می‌کردم فاصله بگیرم. تو که از ترس من خبر داری دلبر. از هجوم ، شلوغی ، آسیب دیدن. من نگاه میکردم که مادرش از کنارم که رد میشد به دکتری که با او میرفت مدام و با تحکم می‌گفت که باید به او شوک بدهند. دلبر. پسر سالم بود. باورت میشود درد جوری میان تنم پیچیده بود که نمیتوانستم قدم از قدم بردارم؟ باورت میشود اندوه مرا خورد؟ یک چیزی به او زدند چون یکساعت بعد برای اسکن طبقه پایین آمده بود و روی هوا راه میرفت. دلبر فقط بیست و هفت ساله بود. جوان بود. قطعا آرزوهای زیادی داشت. قلبم درد می‌کند دلبر.

موهام و میم
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی