loading...

تیتان

من بزرگترین قَمَرِ زُحَل بودم!

بازدید : 179
پنجشنبه 23 مهر 1399 زمان : 11:37

این ساعت‌های روز، اضطراب شروع می‌کند به رخنه کردن میان جانم . ترس‌ها به شکل بی رحمانه‌‌‌ای به جانم می‌افتند. شبیه زنی که با دل آشوبه،رخت‌هایش را میان جانم چنگ میزند، چنگ میزند، چنگ میزند و هیچ چیز پاک نمیشود. گاهی، شبیه امروز تجربه‌ی سال‌ها مشاهده هم راه گشایم نیست. گشایش؟ شبیه آن پارچه‌های سبزی که گره میزدم؟ آن سال‌های دور ، امیدهایی بود. باورهای دوری که دیگر دستم به آن‌ها نمی‌رسد.گره‌هایی که نه میزنم و نه میتوانم بازشان کنم. همه چیز را رها کرده ام. خیال می‌کنید برای کسی که به وقت افسردگی ، به کف اقیانوس پناه می‌برد چیزهای زیادی باقی نمی‌ماند؟ چیزهای زیادی هست که دستم هنوز به آن‌ها نرسیده است. نتوانستم ناخن‌هایم را روی آن‌ها بکشم و از خودم جدایشان کنم. حفره‌های زیادی هم هست یک روزی پُر شده بود. یک روزی جهان رنگی تر بود ، تمام حفره‌های لعنتی پر شده بودند. چیزی من را تکان نمی‌داد. من در جهان دیگری به شکل غیر منتظره‌‌‌ای به آرامش رسیده بودم. اضطراب‌هایی هم بود اما چشم‌هایم روی آن‌ها بسته شده بود. خودم خواسته بودم که بسته شوند؟ تو خواسته بودی که بسته شوند؟ جهان خواسته بود که بسته شوند؟ حقیقت این است که نمیدانم.امروز حرف‌ها را زیاد میان کلماتم جا می‌اندازم. اشتباه نگارشی عمدی؟ اشتباه عمدی؟ یا کلمات از دستم در می‌روند؟ بخشی از ذهنم می‌خواهد نوشته‌ها ناقص بمانند؟ کلمات نامفهوم؟بی معنی؟

بازیگری دنیای عجیبی است. راهنمایی از بازیگر ها
برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی