تمام روزها به اضطراب میگذرد. سطح بالایی از اضطراب که انگار هیچ راه نجاتی از آن نیست.زن نشسته کنار رود، با آخرین توانش رختهایی که نیست را چنگ میزند. سردردها برگشته اند. لرزش زیر پوستم.موریانههایی که آن زیر به جانم میاُفتند. دستم به آنها نمیرسد.دستم به هیچ چیز نمیرسد.
ترسی که نمیدانم چرا! بازدید : 168
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 21:38